
روز جمعه ۱۹ فرودین بود، از شب حمله نیروهای مالکی از ضلع شمال را محتمل مىدانستيم. از روز ۱۴فروردین که نفربرهای بی.ام.پی و هامویها وحشیانه وارد اشرف شده بودند و ما با دستان خالی جلوی آنها را سد کردیم، ۵روز میگذشت در این ۵روز هر چه که به فرماندهانشان و خدمه بی.ام.پیها میگفتیم برای چی وارد اشرف شدهاید میگفتند برای حفاظت از شما آمدیم! بهشان میگفتیم مگر کسی با زرهی وارد خانه آدم میشود و میگوید آمدهام از تو حفاظت کنم؟ این حرفهای مالکی را باور نکنید و دروغ است و او شما را مجبور خواهد کرد که به ما حمله کنید و ما را بکشید، بهشان عکسهای مجروحان و شهدای ۶و۷مرداد را نشان میدادیم، با دیدن عکسها بهم میریختند و میگفتند به خدا ما این کاره نیستیم و اگر چنین فرمانی به ما داده شد از زرهی پیاده میشویم و... خلاصه اینکه ۵روز جلویشان فقط مقاومت كرديم و اجازه نداديم به تهاجمشان ادامه دهند. تا اين كه صبح روز ۱۹فروردین ساعت ۰۴۴۵ دقیقه بالاخره آن حمله وحشیانه که بهشان هشدار داده بودیم را آغاز کردند. هدف قتلعام اشرفیها بود با پوش گرفتن زمینهای بایر ضلع شمال!
من و چند نفر از دوستانم همچنان جلوی نفربرها ايستاده بوديم تا مانع شویم که پیشروی کنند و به خیابان ۱۰۰ و میدان آزادی برسند. ما در فاصله ۸۰۰ متری از محل حمله قرار داشتیم اما از دور ابتدا صدای شلیک نارنجکهای دودزا و بعد بلند شدن دود از نقاط مختلف ضلع شمال تا خیابان ۱۰۰ و بهطور مستمر و ۵ساعت تمام صدای شلیک گلوله و توپ و رگبار را میشنیدیم و به همراه آن صدای اللهاکبر خواهران و برادرانمان که درنقطه حمله جمع بودند. واقعیت اینست که بودن در خود صحنه خیلی راحتتر از اینست که ۵ساعت تمام صدای شلیک و فریاد بهترین عزیزانت را بشنوی و از دور فقط به زمین افتادن آنها را مشاهده کنی. درست مثل اینکه پشت درب اتاق شکنجه نشسته باشی و صدای فریاد همرزمت را که زیر شکنجه است بشنوی آدم هزار بار ترجیح میدهد که خودش زیر شکنجه باشد اما صدای شنیدن فریاد عزیزی در زیر شکنجه واقعاً طاقتفرساست.
من و دوستانم بعد از 6-5ساعت شروع به عقبنشینی از همان نقاط كه ايستاده بوديم كرديم چرا که دشمن همین را میخواست که ما همانجا بمانيم تا با شلیک نفربرهای بی.ام.پی ما را بهطور کامل صاف و قتلعام کند. از هر نقطهای که عقب میکشیدیم آن مزدوران وحشی به محلها حمله میکردند و در عرض چند دقیقه هر چه که بود را غارت میکردند حتی از یک توالت صحرایی هم نمیگذشتند. البته از مزدوران وحشی خامنهای چیزی کمتر از این نمیشد انتظار داشت و درست آدم را به یاد صحنههای عاشورا و کشتن امام حسین و سپس غارت اموال و خاندان او و حتی بریدن انگشت امام برای غارت یک انگشترش میانداختند .
البته ما تا جایی که توانستیم ايستادگى كرديم و نگذاشتیم تعدادی از اماکن و امکاناتمان به دست مزدوران خامنهای بیفتد. صحنهها گاه چه دردناك بود اما غرور آفرین. و بارها در دلم شجاعت بچهها را از يك طرف و التزام و پایبندی تك تكشان به اصول و پرنسيپهاى مورد قبولمان را فى الواقع تحسین میکردم.
بالاخره ما هم به خیابان ۱۰۰ رسیدیم جایی که همه اشرفیها در آخرین عقبنشینی در آنجا جمع بودند. هر کس که وارد خیابان ۱۰۰ میشد سایرین با چشمانی خوشحال از سلامتیاش او را بدرقه میکردند. آنجا بود که یکی یکی اسامی خواهران و برادرانی را شنیدیم که ساعتی یا دقایقی پیش جانشان را فدای اشرف این دژ پایداری و آزادی مردم ایران کرده بودند و بعضاً ۲۰سال بود در اشرف با آنها بودم. اما میدانستم که این بهای مبارزه است و خونبهایی است که اشرف باید برای آزادی ایران بدهد. اگر در فیلمها دیده باشید یک برق خوشحالی و خنده پیروزی در چشمان هر اشرفی میتوانید مشاهده کنید، اين شعف پايدارى تا آخرين نفس در برابر دشمن خدا و خلق است و آزمايش پيروز كارزار صد برابر كه تازه شروع شده است و به روز سرنگونی خامنهای خیلی نزدیک شدهایم.
در دلم باز هم به خامنهای جنایتکار بیا بیا گفتم، تازه کجایش را دیدهای بیا تا درسی جانانهتر بهت بدهیم.
من و چند نفر از دوستانم همچنان جلوی نفربرها ايستاده بوديم تا مانع شویم که پیشروی کنند و به خیابان ۱۰۰ و میدان آزادی برسند. ما در فاصله ۸۰۰ متری از محل حمله قرار داشتیم اما از دور ابتدا صدای شلیک نارنجکهای دودزا و بعد بلند شدن دود از نقاط مختلف ضلع شمال تا خیابان ۱۰۰ و بهطور مستمر و ۵ساعت تمام صدای شلیک گلوله و توپ و رگبار را میشنیدیم و به همراه آن صدای اللهاکبر خواهران و برادرانمان که درنقطه حمله جمع بودند. واقعیت اینست که بودن در خود صحنه خیلی راحتتر از اینست که ۵ساعت تمام صدای شلیک و فریاد بهترین عزیزانت را بشنوی و از دور فقط به زمین افتادن آنها را مشاهده کنی. درست مثل اینکه پشت درب اتاق شکنجه نشسته باشی و صدای فریاد همرزمت را که زیر شکنجه است بشنوی آدم هزار بار ترجیح میدهد که خودش زیر شکنجه باشد اما صدای شنیدن فریاد عزیزی در زیر شکنجه واقعاً طاقتفرساست.
من و دوستانم بعد از 6-5ساعت شروع به عقبنشینی از همان نقاط كه ايستاده بوديم كرديم چرا که دشمن همین را میخواست که ما همانجا بمانيم تا با شلیک نفربرهای بی.ام.پی ما را بهطور کامل صاف و قتلعام کند. از هر نقطهای که عقب میکشیدیم آن مزدوران وحشی به محلها حمله میکردند و در عرض چند دقیقه هر چه که بود را غارت میکردند حتی از یک توالت صحرایی هم نمیگذشتند. البته از مزدوران وحشی خامنهای چیزی کمتر از این نمیشد انتظار داشت و درست آدم را به یاد صحنههای عاشورا و کشتن امام حسین و سپس غارت اموال و خاندان او و حتی بریدن انگشت امام برای غارت یک انگشترش میانداختند .
البته ما تا جایی که توانستیم ايستادگى كرديم و نگذاشتیم تعدادی از اماکن و امکاناتمان به دست مزدوران خامنهای بیفتد. صحنهها گاه چه دردناك بود اما غرور آفرین. و بارها در دلم شجاعت بچهها را از يك طرف و التزام و پایبندی تك تكشان به اصول و پرنسيپهاى مورد قبولمان را فى الواقع تحسین میکردم.
بالاخره ما هم به خیابان ۱۰۰ رسیدیم جایی که همه اشرفیها در آخرین عقبنشینی در آنجا جمع بودند. هر کس که وارد خیابان ۱۰۰ میشد سایرین با چشمانی خوشحال از سلامتیاش او را بدرقه میکردند. آنجا بود که یکی یکی اسامی خواهران و برادرانی را شنیدیم که ساعتی یا دقایقی پیش جانشان را فدای اشرف این دژ پایداری و آزادی مردم ایران کرده بودند و بعضاً ۲۰سال بود در اشرف با آنها بودم. اما میدانستم که این بهای مبارزه است و خونبهایی است که اشرف باید برای آزادی ایران بدهد. اگر در فیلمها دیده باشید یک برق خوشحالی و خنده پیروزی در چشمان هر اشرفی میتوانید مشاهده کنید، اين شعف پايدارى تا آخرين نفس در برابر دشمن خدا و خلق است و آزمايش پيروز كارزار صد برابر كه تازه شروع شده است و به روز سرنگونی خامنهای خیلی نزدیک شدهایم.
در دلم باز هم به خامنهای جنایتکار بیا بیا گفتم، تازه کجایش را دیدهای بیا تا درسی جانانهتر بهت بدهیم.