
روز 18بهمن سال ۱۳۸۴ در آستانه عاشورای حسينی، رژيم آخوندی در يک اقدام وحشيانه، مجاهد خلق حجت زماني را که از سال ۱۳۸۰ نزديک به 5سال در زندان رژيم، تحت شکنجه های جسمی و روانی قرار داشت اعدام کرد.
رژيم آخوندی، حجت زمانی را در يک بيدادگاه موسوم به انقلاب اسلامی به 4بار اعدام محکوم کرد، اما اجرای حکم اعدام را به مدت چند سال به تأخير انداخت تا بلکه بتواند وی را به تسليم و ندامت و طلب عفو از آخوندهای جنايتکار وادار نمايد. اما حجت قهرمان بر عهد خود با خدا و خلق، وفادار ماند و جلادان حکومت آخوندی و وزارت بدنام اطلاعات را در اين خواستشان ناکام کرد. حجت در هنگام ابلاغ حکم اعدامش بی اعتناء به اتهامات و اراجيف مندرج در آن، در ذيل رأی ديوانعالی ارتجاع با شجاعت فوق العاده نوشت به رأی صادره هيچگونه اعتراضی ندارم. حجت زمانی-18/1/84.
سرانجام دژخيمان رژيم آخوندی که در مقابل اراده و عزم حجت به زانو درآمده بودند، با پذيرش يک شکست تاريخی در اجرای طرح و توطئه شان، حجت قهرمان را به شهادت رساندند. اما از ترس اعتراضات مردمی، خبر اعدام را يک هفته پنهان کردند. اعدام حجت قهرمان، موجی از خشم و انزجار را نه فقط در ميهنمان بلکه در جامعه بين المللی به دنبال داشت.
حجت زمانی در هنگام شهادت 31ساله بود. وی اهل هفت چشمه ی ايلام و معلم مدرسه بود.
قبل از حجت، دوبرادر ديگر وی به نامهای خزعل و فلاح نيز به دست دژخيمان حکومت آخوندی به شهادت رسيده بودند.
فرازهايی از زند گی مجاهد قهرمان حجت زماني
الَّذينَ هَاجَروا وَأخرجوا من ديارهم وَأوذوا فی سَبيلی وَقَاتَلوا وَقتلوا لأکَفّرَنَّ عَنهم سَيّئَاتهم وَلأدخلَنَّهم جَنَّاتٍ تَجری من تَحتهَا الأَنهَار ثَوَاباً من عنداللّه وَاللّه عندَه حسن الثَّوَاب آل عمران 95
آنان که هجرت کردند يا رانده شدند از سرزمينشان و آزار ديدند در راه من، کشتند و کشته شدند، جايگاهشان بهشتهايی است که واردشان خواهند شد. پاداشی از جانب خداوند، و بهترين پاداش، نزد خداست.
مجاهد شهيد حجت زمانی 31سال پيش در هفت چشمه ی ايلام به دنيا آمد، تحصيلات ابتدايی و متوسطه را در همين شهر به پايان برد و با پايان دوره دانشسرای تربيت معلم، مدتی به شغل معلمی در مدارس ايلام پرداخت. حجت، همزمان با وقوع عمليات فروغ جاويدان در حالی که 14ساله بود با نام سازمان مجاهدين آشنا شد. در همان سال، دو عامل باعث نزديک ترشدن حجت نوجوان به مجاهدين شد. عامل اول، پيوستن برادر بزرگترش پهلوان خزعل زمانی بود که در همين سال به مجاهدين پيوست و عامل ديگر، اعدام يکی از خويشاوندانش توسط پاسداران رژيم، که او را بيشتر به جنايتهای رژيم و حقانيت مبارزات مجاهدين آگاه نمود.
تلاشهای حجت از سنين نوجوانی و مشخصاً از 15 سالگی آغاز شد، خلال اين سالها او مطالعه کتابهای مجاهدين را آغاز کرد و همراه با گوش دادن به صدای مجاهد از مواضع سازمان در زمينه های مختلف آگاه گرديد. مجاهد شهيد حجت زمانی در سنين نوجوانی عزم خود را بر ادامه راه مجاهدين جزم کرد و از 17سالگی در تکاپوی پيوستن به مجاهدين بود. تا سرانجام در سال۱۳۷۶، دوران جديد زند گيش را با وصل به سازمان مجاهدين و زندگی مبارزاتی آغاز کرد. عمل انقلابی را توأم با دانش مبارزاتی در راه پيشبرد اهداف مجاهدين عليه رژيم ضدبشری به کار گرفت و به زودی به عنصری کارآمد تبديل شد.
در همان زمان طی نامه يی نوشته بود:
احساس کردم اولين جوانه ها از عشقی وافر به رهبری در درونم سر برمی آورد، اين عشق، راهگشا و حلال بسياری از مسائلی بود که فکر می کردم هرگز قادر به حل آن نخواهم بود. با درک جديدی که به دست آورده ام، می فهمم که خيلی از آنچه که بن بست می پنداشتم، ساخته های ذهنی ام بود.
اما حرفها و نوشته های حجت قهرمان تنها برخاسته از شور و شعار نبود، به زودی، او با ابتلائات و آزمونهای صعب و سنگينی مواجه گرديد. در دی ماه78 برادرش پهلوان خزعل قهرمان، در هفت چشمه در مقابل تهاجم پاسداران، پس از مقاومتی جانانه به شهادت می رسد. ازدست دادن يک برادر مجاهد، عزم او را صيقل می زند. در سال بعد او در ابتلائات بيشتری به آزمايش کشيده می شود. دومين مجاهد از خانواده زمانی، برادر ديگرش فلاح نيز در مصاف با دژخيمان آخوندی شهيد می شود. و سرانجام آزمون اصلی به حجت روی می نمايد. در تيرماه ، حجت به هنگام تردد در ميدان ونک تهران مورد شناسايی قرار گرفت و به اسارت پاسداران جنايتکار رژيم آخوندی درآمد. بلافاصله دوران بازجويی و شکنجه های فوق طاقت عليه او در اوين آغاز شد. حجت با مقاومتی در خور يک مجاهد، دژخيمان آخوندها را به عجز واداشت. به طوری که مدت بازجويی او به طور غيرعادی، چهارسال به درازا کشيد. طی اين مدت، دژخيمان در زندانهای مختلف، هر رذالتی را به کار گرفتند تا زير انواع شکنجه های جسمی و روحی، در عزم مجاهدوار او خللی وارد آورند.
سرانجام، سلسله يی از تهديدها عليه حجت آغاز شد و در تير۱۳۸۳ حجت قهرمان را در يک محاکمه فرمايشی به چهار بار اعدام محکوم کردند. او را از بند زندانيان سياسی به بند مجرمان عادی منتقل ساختند تا در ميان معتادان، قاتلان و زندانيان دارای بيماری مسری، مقاومتش را درهم بشکنند. اما حجت با اعلام اعتصاب غذا در زندان، امواج سياسی کوبنده يی در سطح داخلی و بين المللی عليه رژيم به پا کرد. ماههای پاييز و زمستان سال83، دوران طولانی اعتصاب غذای قهرمانانه مجاهد قهرمان، حجت زمانی بود که با گذشت هرماه، تعداد بيشتری از زندانيان سياسی به آن می پيوستند. آخوندها حجت را مسبب شکل گيری مقاومت زندانيان تشخيص داده و آخوند محسنی اژه ای، وزير جنايتکار اطلاعات به همراه شخص ديگری به نام نبی راجی تحت عنوان شعبه ديوان کشور، حکم اعدام او را تأييد کرد. حکمی که نقطه کمال زندگی مبارزاتی حجت بود. او با سرفرازی مجاهديش درحالی که دادگاه و کل حاکميت پوسيده و فاسد آخوندی را به زير سؤال می برد حکم اعدام را به سخره گرفت و با شهامت در زير حکم نوشت: اعتراضی ندارم! بار ديگر همچون 30هزارزندانی مجاهد و مبارز قتل عام شده تأکيد کرد که که هيچ بيم و باکی از سرنوشتی که در راه رهايی مردمش پذيرفته است ندارد.
ماههای بعد، جلادان زندان که گمان می بردند با حکم نهايی اعدام می توان مجاهد را از پای درآورد يا در ايمان او خللی وارد کرد، بر فشارهای خود افزودند و به ضرب و شتم او در زندان روی آوردند. حجت بار ديگر مقاومت خود را با دست زدن به اعتصاب غذا از روز 17شهريور آغاز کرد. اين اعتصاب غذای قهرمانانه، روحيه مقاومت را در ساير زندانيان سياسی بالا برد و آنان نيز به اعتصاب غذا پيوستند. موج اعتراضهای داخلی و حمايتهای بين المللی، اين بار نيز به رژيمی که افسارگسيخته به تاخت وتاز در عرصه داخلی و بين المللی روی آورده بود نشان داد که فشار و تهديد و شکنجه بر مقاومت عنصر مجاهد خواهد افزود.
سرانجام، دژخيمان، حجت قهرمان را برای فشار بيشتر به بند زندانيان خطرناک و از آنجا به سلول انفرادی منتقل کردند تا تماس او با ساير زندانيان قطع شود. در دهه اول ماه محرم سال 84، رژيم باوحشت بسيار از بازتابهای داخلی و بين المللی، در صبحگاه روز 18 بهمن، جنايت خود مبنی بر اعدام مجاهد خلق حجت زمانی را به اجرا درآورد. آخوندها نه تنها از زندگی، بلکه از شهادت اين مجاهد قهرمان آنچنان در هراس بودند که تا ده روز از اعلام رسمی خبر واهمه داشتند.
واژه يی می خواهم
به قهرمان شهيد مجاهدخلق حجت زماني
ی. رسا
بيقرار،
فواره وار،
چشمه شهامت بود.
او که نه در هفت چشمه،
اينک در هفتادميليون چشمه
تکثير گشته است.
بنگرش بربال سپيد رشادت!
چگونه اعماق کينه غول مرداب را،
دگرباره عريان کرده است؟!
بنگرش تقدير خويش را خود،
با خطی خوانا نوشته است!
بی هيچ اعتراضی
-از آن گونه اعتراض! -
اگرچه عمر را در اعتراض زيسته است.
واژه يی می خواهم
تا او را بنامم
باشد که چشمه سار سرشار شرف!
گوهری که او را برانگيخته است.
ترانـه غرور يک خلـق
نادر رفيعی نژاد ـ اشرف
اين يک مرثيه نيست، ترنّم رزم است ياران. آهنگين ترنّم ماندنی، از او که هستی اش را سرود. چشم ، تر نبايد کرد. حماسه يی است از آموزگاری که روزگاری، قصه مقاومت در گوش کودکان شهر می خواند. اينک او آموزگار آموزگاران زمانه ماست و افسانه مقاومتی است بی امان. معلمی که مجاهدوار پای در راه فدا نهاد و د ست سرنوشت چه زود راههای مجاهدت در پيش اش گشود. پنج سال مجاهدت بی امان و پنج سال در اسارت دژخيم در سياهچالهای اوين و قزلحصار با اعتصاب و اعتراض و مقاومت به آزمونی آخرين روی آورد آن چنان دلاورانه که دشمن زبون را به خشم حيوانی وادار ساخت. گردمردی از تبار خونی خاک که حتی در مقابل حکمی که چوبه دار را به پا می کرد و سرنوشت را رقم می زد با يک قلم يا نوک يک مداد يا خودکاری مستعمل که ته اش با يک نخ به دفتر زندگی بسته بود نام خود را «بی هيچ اعتراض» نوشت!
آن که او نفس طغيان است ـ حتی در لحظه انتخاب به جای اعتراض ـ مرگ را به سخره گرفت تا دژخيم را تحقيرشده و سرافکنده سازد. از همين روی، «حجت» زمانه خويش است. دژخيم به هرميزان که از زيستن اش به ستوه بود، از رفتنش نيز به هراس! تا بود، لحظه يی درنگ در او نبود؛ حتی در انتخاب مرگ، برزيستن. هرگز گرد ذلت بر رخسارش ننشست و هرگز سايه ندامت بر انديشه اش راه نداشت. تا آزاد بود در رزم، تا به بند کشيده شد در فرياد و تا بر دار، همه غوغای ايستادگی است در برابر خصم.
طرفه يی است نامها و واژه ها در تنگاتنگی تداوم روزها، مردی که بی اعتراض به مرگ، آن را برمی گزيد و شگفت سرنوشتی در هم آشيانی با اسطوره ها با يک انتخاب. آن که سرنوشت خويش را خويشتن نوشت. کار او ايستاده مردن است بر سر دار.
چه بامسماست نام تو و چه باشکوه، تقديری است که رقم می خورد، چرا که تو حجت زمانه يي! و بهترين دليل و بيّنه بر حماسه ها. غريبانه، با هيچ اسب و زين و برگ و سپر، يک تنه، تنها در مقابله با خصمی شرزه و خونخوار در رزمی بی هيچ ياور و پايمردی، تا پايان.
خنکای نسيم صبح زمستانی بر چهره ات رشک می برد، و بر آخرين ديدار که حسرت ساليان خواهد ماند، روشنای وجودت بر دار، بيکرانگی پرواز آزادگی است و نهايت آمال مجاهدی که بر عهد و پيمانها استوار ايستاده است.
من اينجا سالهاست که در حسرت روز حسينی خويش بی تابم و تو از آن رو حجت زمانه يی که خواست فروخفته در گلوی مرا بر دار فرياد می کنی. امروز برتمامت قامتت بر دار، باز زنده می شود يک شور!
باز التهاب آن لحظه در سراسر وجود موج می زند و شوق پرواز برپای بسته بر زمينم خون تازه می دواند.
راز ترا سربسته، سر به مهر خواهم داشت. سر برآسمان افراشته راست قامت، صليب خويش بردوش تا صبح عاشورا بر دار. تو همه را با هم در دستانت يک جا داری، پرواز در بی نهايت آسمان بهمن در عاشورا، اين گونه همه اسطوره ها را درهم می آميزی تا حجت زمان شوی در زمانه يی که باور اين بود که در غربت خاک، سالها ديگر حجتی نخواهد بود.
زندگينامه ات اين است، تو در روزی مانند همه روزها در خاکی همچون تمام خاکهای اين سرزمين از صلب پدری و از بطن مادری زاده شدی. گرچه او هم به خاک فتاد. در کوچه باغهای روستا به ايام بی خبری، با نانی گرم از تنور خانه تان و آبی زلال از هفت چشمه جوشان سيراب شدی، تا در مدرسه يی با نيمکتهای رنگ ورورفته، روح کلمات در تو جاری شود تا در همان کلاس، اما سالها بعد، کودکی خود را به تکرار کلمات واداری و… اين همه زندگی تو بود و زندگينامه يی که در همه تکرار می شود. اما زندگی ترا بخش تکرار ناشده يی هم هست. او که در حسرت عاشورا پای به راه نهاد و آن را يافت، در قامت عصيانی اش از اعتراض، به بالابلندترين فراز خويش رسيد. بی هيچ اعتراض!
در تاريک و روشنای صبح زمستانی، ميان گنبد لاجوردی، قرص نورانی ماه برآسمان غم گرفته شهر می درخشد. هرساله در همين روز، ماههای درخشان ديگری زيب آسمان اند؛ اين تقدير بهمن است. اينجا مجاهدی ايستاده به قامت مقاومت خلقی دربند تا بازگويد سخنهای خفته در گلو، برهيبت رادمری خويش، نجواها را به فرياد تبديل می کند. اين جا خلقی است ايستاده تا غرورش را از خلال آخرين نفس برومند فرزند خويش بازيابد. اينجا جای مرثيه نيست و نه هيچ آواز حزين شب هنگام. اين جا هنگامه زيستنی است جاودانه بر ستيزه و رزم، نه با وداع، که با پيمانی سخت و سوگندی استوارتر که بر پايمرديهايت پای خواهيم فشرد.
پس از خبـر...
درباره خونـی که آينـه است
کاظم مصطفوي
اعدام حجت زمانی، جگر چه کسی را نسوزاند جز سنگدلان و مسخ شدگان؟ به پيامهايی که افراد و گروههای مختلف داده اند نگاهی بيندازيد. به مجالسی که در عزای حجت در زندانهای گوهردشت و اوين و يا در هفت چشمه و صالح آباد برپا شده دقت کنيد، پيامهايی را که زندانيان فرستاده اند مرور کنيد، به حرفهايی که مردم از داخل ايران در تماسهای تلفنيشان با تلويزيون سيمای آزادی زده اند توجه کنيد. در هرکدام سوزی نهفته است و خبر از خيلی چيزها می دهد. اين خون در همان اولين قدمش همه ما را در برابر مسئوليتها و وظايفمان متعهد می کند. مثل آينه يی شفاف، هرکس را به خودش نشان می دهد. يا که ستاره يی قطبی که شمال و جنوب موقعيتمان را مشخص می نمايد. به اين اعتبار مبارک است يعنی که برکت دارد و به همين دليل جای تبريکش بسا بيشتر از تسليتش است.
هرچند مقداری پراکنده، اندکی از مسيری، بگويم که پس از شنيدن خبر پيموده ام. پنهان نمی کنم تا همين الآن که چند روز از آن می گذرد بيش از ده بار بغض کرده ام. بغض نيست. نمی دانم چيست؟ شما اسمش را بگذاريد غيظ و يا هرچه که دلتان می خواهد.
در يک جنگ کلاسيک دو طرف حق و باطل، می زنند و می خورند. می کشند و کشته می شوند. گذشته از ماهيت، هرطرف کار خودش را می کند و منطقاً نمی شود به کسی ايراد گرفت. اما وضعيت ما فرق می کند. چرا که دشمن ما يک دشمن کلاسيک نيست. و چون اين است که هست، دست همه جنايتکاران شقی و سفاک را از پشت بسته. آنچنان که بعضی وقتها کارهايی می کند که با هيچ شاقولی نمی شود سنجيدش. با هيچ منطقی جور در نمی آيد. مثلاًًً هيچ منطق کلاسيکی، اعدام حجت را بعد از چهارسال ونيم زندان و آن همه شکنجه و رنج، توجيه نمی کند. بخصوص به اوضاع و احوال سياسی روز هم اگر به صورت کلاسيک نگاه کنيم بيشتر گيج می شويم. راستی چه جنونی آخوندها را به اينجا کشيده است که بر اسب لنگ و کور اصلاحات، تير خلاص بزنند و عنان درشکه ی درهم شکسته نظامشان را به گردن قاطری چموش همچون احمدی نژاد بيندازند؟ آيا چشمهای خامنه ای اين قدر تيز هستند که پرتگاه نه چندان دور خود و دارودسته اش را در سراشيبی غيرقابل بازگشت ببيند؟ در اين صورت بايد بپذيريم که خامنه ای با اشراف کامل به عواقب اين جنايت، دست به ارتکاب آن زده است. محاسبه او در اين مورد کاملاً درست و دقيق است. سؤال دقيقتر اين است که اگر نکند چه کند که بدتر نشود. يعنی که شتاب درغلتيدن به پرتگاهی مهيب، اندکی تخفيف يايد.
هرچه باشد، اما، اعدام حجت واقعيت دارد. از وجه حماسيِ کاری که اين شير سرفراز ميدانهای نبرد و اسارت کرد بگذريم و باشد تا روز روزش که بنويسيم. نفس اعدام او واقعيت دارد. بايد بپذيريم. تلخ است يا که عبرت آموز هرچه که هست اول بايد بپذيريمش. بعد می رسيم به اين واقعيت که دشمنی داريم بيگانه با همه معيارها و ارزشهای انسانی؛ و از موضع افعی و عقرب و کژدم، نه تنها آمريکاييها و اروپاييها که تمام جهان را می گزد و زهرآگين می کند. حالا اين پير عفريته پابه گور در آستانه مرگی نه چندان دور می خواهد دندان درآورد، آن هم از جنس اتمی اش؛ و اگر چنين شود ببينيد چه معرکه يی راه خواهد انداخت! با اين حسابها ميزان غيظ و کين حيوانی خامنه ای را از تسليم نشدن اسيری همچون حجت می توانيم حدس بزنيم و زمانی برايمان بيشتر قابل فهم می شود که ياد آوريم گروهکی که قرار بود تسليم و منهدم شود و آدمخواران تربيت شده آخوندی، خاک قرارگاهشان را به توبره بکشند مچ شارلاتان ـ آخوندها را در يک قدمی انتهای مسير گرفته و حضرات را به شورای امنيت فرستاده اند. البته اين هنوز از نتايج سحر است. يعنی بهتر از من و شما خامنه ای اين را می فهمد. بنابراين، ديگر دست روی دست نخواهد گذاشت و حسب المعمول، اول از همه از مجاهدين شروع خواهد کرد. چيزی شبيه قتل عام سال67 و يا حتی کشتار بعد از 30خرداد60. تجربه نشان داده که بعد از مجاهدين هم هيچ حرمتی نگاهداشته نخواهد ماند. البته هنوز کسانی هستند که براين واقعيت چشم می بندند و با تحليلهای چپکی می خواهند عنوان بزرگترين راست نويسان را در اين برهه از زمان از آن خود کنند. اما تمام طرفهای جدی، از انقلابيون گرفته تا سياسيون و تا حتی طرف حسابهای بين المللی و خود رژيم اين را خوب می فهمند. مهمتر آن که قضيه به اين جا ختم نمی شود. آخوندها با اعدام حجت دارند نه تنها به مجاهدين که به تمام زندانيان ديگر و گروههای ديگر پيام می دهند که صفتان را مشخص کنيد. تنها زندانی مجاهد، گروگان نيست. همه چيز و هرچه که در دسترس آخوندها باشد گروگان است. گروگان هم کلمه شيک و پيکی است. با فرهنگ خودشان همه چيز برای آخوندها غنيمت است. زن و مردش اسير و برده، و مال و اموالش باج وخراج ملک لايبقی. بنابراين مجاز به انجام هرکاری با هرکس و هرچيز هستند. در بنياد، اين تفکر به جمله جاودانه داستايوسکی راه می برد که اگر خدا نباشد هرکاری مجاز است و سر از نيهيليسمی دوزخی درمی آورد که شعله هايش را در حمله به خانقاه درويشان و يا حتی سفارت خانه های مختلف می بينيم. اگر آخوندها به راستی کوچکترين اعتقادی به خدا داشتند مرزی برای خود قائل بودند. اما آنها در عين بی اعتقادی کامل به خدا، چندين قدم آن طرفتر از خدا نشسته اند و خود را نه تنها قيم صغار که مالک و صاحب و ولی همه کائنات می دانند.
در چنين اوضاعی، حجت، قربانی قهرمانی است که بايد دوباره خواندش. بايد او را مرور کرد. بايد او را حجت خود گرفت و برای هزارمين بار هم که شده با خود تعيين تکليف کرد. بايد رفت و از خود پرسيد آيا به راستی هرکاری مجاز است؟ اگر نه، به ويژه ما که در اين خاک غربت ايستاده ايم، چه وظيفه يی داريم؟ کجای معرکه هستيم؟ می شود از دور برای رژيم حتی خط ونشان کشيد و به کسانی که نقدترين بهای مبارزه با آخوندها را می دهند فحش داد و بدوبيراه گفت. می شود مظلوميت درخشان حجت را ناديده گرفت. می شود رندی کرد و به نقل از اطلاعيه مجاهدين، خبر را گفت و به روی خود نياورد که چه جنايتی رخ داده است. و می شود خيلی کارهای ديگر کرد تا مثلاًًً نه سيخ بسوزد و نه کباب. اما يک چيز را نمی شود منکر شد. ما وظيفه داريم اين رژيم را سرنگون کنيم. اين کمترين کاری است که بايد بکنيم تا بتوانيم به فرزندانمان نگاه کنيم. تا سرفراز باشيم و نسلهای آينده از ما به خفت ياد نکنند. من وقتی خبر شهادت حجت را شنيدم ساعتی با خودم خلوت کردم. فارغ از هرچيز و هرمصلحتی از خود سؤال کردم و به دور از هر خدشه يی پاسخ دادم. نتيجه اش نامه يی شد که برای برادری ناديده نوشتم. برادری که اکنون مدتهاست برادرم است و پيش از آن برادر يکی از شهيدان بی نام و نشان در عمليات فروغ بوده است. تجربه يی بود که راز ناگفته يک شعر را برملا می کند. نامه را با اندکی دخل و تصرف نقل می کنم:
اين چند روزه که حتماًً تو هم مثل من و ما بوده ای. مسأله اعدام حجت زمانی، بدجوری ما را بغض آلود کرده است.
يعنی که همه اش به اين فکر می کنم که چه دشمنی داريم! چه دشمني! هرچه بگوييم و بکنيم کم گفته ايم و برای هزارمين بار می گويم بسيار بسيار اندک او را شناخته ايم.
يکی دوماهی بود داشتم روی شعری کار می کردم. هربار که به آن مراجعه می کردم دلم راضی نمی شد. شعر سروسامان نمی گرفت. نمی دانم چرا، ولی نمی شد. چند بار بالکل عوضش کردم، بالا و پايينش کردم و نشد که نشد. مثل کبوتری بود راه گم کرده که در پروازی شبانه، بام خانه اش را گم کرده و همين طوری توی آسمان پر پر می زند. تا اين که حجت رفت و من از خودم پرسيدم کسی که آن افشاگريها را می کند و رژيم را به شورای امنيت می کشاند آيا نمی داند که در ايران، گروگانهايی همچون حجت دارد؟ آنها که در سر بزنگاه ياد منافع ملی افتاده اند که نکند آمريکا به ايران حمله کند و نفت قطع شود و بعد به مردم فشار بيايد معلوم است دردی ندارند. رندانه وانمود می کنند که گويا پول نفت تا الآن خرج مردم می شده، و نه سايتهای نظنز و اراک و کجا و کجا. خلاصه بيشتر از مظلوميت حجت به مظلوميت کسی رسيدم به راستی مظلومترين مظلومهای تاريخ معاصرمان است. به اينجا که رسيدم ديدم شعرم سامان پيدا کرد. کبوتر، بام و صاحبش را پيدا کرد. و بعد شد شعر. شلاق را نپذيرفت.
شاعرش من بودم ولی صاحبش حجت بود. اين طوری آدم از نيهيليسم به درمی آيد و احساس می کند دنيا چندان هم بی صاحب نيست. می گوييد نه؟
آن شقايـق داغ هفت چشمه
حميد نصيري
گويی اشک روان هفت چشمه، با تالاب آتش خون داغ شقايق ديگری از خاکش بايد تلألؤ بگيرد. از همان شقايقهای عاشقی که گورشان در دنباله دامن خورشيد است و در گلوگاه ماه. کجاست يانيس ريتسوس يونانی، که دلاوری و مقاومت اين شير هفت چشمه را ببيند تا لوح گور را دوباره بنويسد و اين بار برای اين قلندر ايلامی زمزمه کند:
شيردلی سرفراز
برخاک افتاده است
خاک مرطوب در خود جايش نمی دهد
کرمهای حقير خاکش نمی جوند
صليب بر پشتش
جفت بالی را ماند:
بلند و بلند بر آسمان اوج می گيرد
و عقابان و فرشتگان زرين را ديدار می کند.
خزعل، فلاح و حالا اين آخری حجت شان بود. قلندری بود حجت. نمی دانم اين شقايق هفت چشمه، شيفته چه چيزی بود که داغش، جان همه شيفتگان خاکش را شعله ور ساخت، جز حاميان گمنام و نامدار حراميان را. خزعل، پهلوان بود، اين يکی اما، قلندر. قلندر عاشق. حديث ايستادگی و پايداريش، حديث کوههای قلاقيران، کبيرکوه بود و شادابی و طراوت انديشه هايش، حديث دره های سرسبز شاه بيشه و درختان بانگنجاب است. و حقا که زمانيها، هفت چشمه رسم مروت، پهلوانی بودند و به افسانه های پايمردی هفت چشمه پيوستند.
دوران کودکی و نوجوانی را در حاکميت ديوی گذراند که از شيشه بيرون آمده، انقلاب نوپايی را يکجا بلعيده بود و نفس مردم را در شيشه حبس کرده بود. سالهای سياه دهه شصت را در کودکی و نوجوانی سپری کرد و به مدرسه رفت. درس خواند. در همين سالها بود که اولين جرقه خيزش را در ذهن بی تاب قلندر ما داغ شهادت دايی اش عبدالله می زند. آن موقع 14ساله بود. بعد از آن ديگر، ذهن و نگاه اين حجت با حجت قبلی يکی نبود. هر روز و هرشب که با درس و مشق مدرسه بزرگ می شد، افق بلند انديشه اش را هم وسعت می بخشيد. ذره يی ظلم و ستمی که بر مردمش می رفت، را تحمل نمی کرد. و همزمان که پا به دوران جوانی می گذاشت شخصيتش را با انگيزه هايی که در ذهنش جوانه زده بود شکل می داد. بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشسرا، شغل معلمی را انتخاب کرد. شغلی که در خودش آگاهی بخشی دارد. اما او فراتر از حساب و کتابهای روزمره، به شاگردانش، آ را برای آزادی می آموخت، ب را برای برخاستن، پ را برای پايداری و ج را برای جاودانگی. و حجت، خود، اين کاره بود و شد. به همين دليل، حراميان تاب تحملش را نداشتند و در کمتر از 6ماه اخراج و ازکار برکنارش کردند. اما، اين جوان رشيد، راه و رسمش را انتخاب کرده بود. فقط دنبال وصل خود بود. رسم و راه برادرش را پيشه خود کرد. می دانست، انتهايش کجاست، ولی برای ماندگار شدن، بايد می رفت. و رفت و ماندگار شد. عجبا که نام و پايداری جوان روستای هفت چشمه ايلامی، از مرزهای شهر و خاک مامش گذشته و شيفتگان آزادی جهان را هم جگرسوز کرده است.
راستی اين قلندر که به اقتضای سنش، فرصت اين را نيافت تا در ظرف تشکيلات، آموزش و رسم پايداری بياموزد، پس اين همه را از کجا آورده بود؟ گويی برخاستنش حديث برقی بود که درخشيد و جست و رفت. شوق بوته پرتپشی که با بهار درآميخت، اما با خزان درآويخت. چنگ درچنگش شد، و در نامش شکفته شد و هميشه ماندگار.
طی چهارسال مقاومت شگفت انگيزش، دشمن از هيچ رذالت و فرومايگی در حقش دريغ نکرد. فقط که شکنجه نبود. ای کاش فقط شکنجه بود. حاشا! که قلندر و پهلوان ما در برابر شکنجه های جسمی سرخم کند. موجی بود که تنها مرگ را به جای آرامش می پنداشت. با جسم نحيف و شکنجه شده اش در زندان، وحشتی بود برای دژخيمان. وقتی ديدند ديگر شکنجه های جسمی، کارايی خود را در برابر اين يل ايلامی ازدست داده، به شيوه های رذيلانه تری متوسل شدند. رسم و راه هميشگی شناخته شده آخوندها. چه ابلهانه فکر می کردند بعد از ماجراهای عراق و پاريس، می توانند عزم قلندر ما را درهم بشکنند. بعد از بمبارانهای قرارگاه بيقرارانش، خائنان و خودفروختگان به دستگاه جهل وجنايت را يکی يکی به سراغش فرستادند تا سرخورده و پريشانش کنند. عزمش را درهم شکنند. به تلويزيون بکشانندش. عليه آرمانش و رسم و آيينش بگويد. گفتند هيچ چيزی از مجاهدين باقی نمانده. با خاک يکسان شدند. بقيه را هم در غربت به بند کشيدند. تمام شدند. تو هم تمامش کن. ولی به شيوه يی که ما تمام شديم. پاسخش اما اين بود. شما که از ازل تمام شده بوديد. مرده بوديد، اگرنه مرده خوار. اما سفلگان و نوچه هايش دست بردار نبودند. بعد زن به سراغش فرستادند. بيچاره مفلوک و ضعيفه آخوندرجاله، خواست که آب توبه بر سرش بريزد. قلندر ما، اما تف کرد. رو برگرداند و با خود زمزمه کرد:
مردی، ز باد حادثه بنشست
مردی، چو برق حادثه برخاست
آن يکی ننگ را گزيد و سپر ساخت
وين، نام را بدون سپرخواست
آری، حديث پايداری حجت، حديث مردی بود که مرگ را در چنگش گرفته بود. اسير روح والا و دستان شکوفايی اش بود. آن قدر مرگ را حقير می پنداشت که وقتی حکم اعدام را جلويش گذاشتند حتی زهرخند هم نزد. گفت هيچ اعتراضی ندارم. منتظرش نبود. وادارش کرده بود که او به انتظارش باشد. انگار که می خواست در آستانه عاشورا خونش را پيشکش مقتدای تاريخيش کند. عجب حديثی بود اين حجت. حجت پايداری و مقاومت در برابر دشمن ضدبشری.
به استناد گزارش و گواه همشهريانش، دژخيمان، کينه حيوانی خود نسبت به همه اعضای مجاهد خانواده اش را روی او خالی می کردند. از زخمی که برادرش پهلوان خزعل، در نبردی نابرابر به مزدوران وارد کرده بود، تا دلاوری و مقاومت برادر کوچکترش فلاح قهرمان، و پيش از همه اينها استواری شگرف عبدالله، داييش در زير شکنجه، از همه اينها داغها به دل داشتند. اما حجت قهرمان، داغی بر دلشان گذاشت که تا ابد خواهد ماند. چنان کرد و چنان درسی از وفا و استواری به جا گذاشت که از هم اکنون شعله جانش، همچون فانوسی است که در کوههای هفت چشمه و همه ايلام نورفشانی می کند. ديديم و شنيديم که از هم اکنون از هفت چشمه گرفته، تا آن سوی مرزهای جهان، ياد و احترام نامش زمزمه نيمه شب همه مستان آزادی شده است. آری، حجت از اين تبار بود:
ما بی غمان مست، دل از دست داده ايم
همراز عشق و هم نفس جام باده ايم
ای گل، تو دوش، داغ صبوحی کشيده اي
ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم